شهدا ۳۶ | یک ساعت اختصاصی

یک ساعت اختصاصی

گفتم: «با فرمانده‌تان کاردارم.» گفت: «الآن ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی‌کند.» رفتم پشت درِ اتاقش در زدم، گفت: «کیه؟» گفتم: «مصطفی! من هستم.» گفت: «بیا تو!» سرش را از سجده بلند کرد، چشم‌هایش سرخ‌شده و رنگش پریده بود. نگران شدم، گفتم: «چه شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟» دوزانو نشست. زل زد به مُهرش و گفت: ساعت یازده ‌تا دوازده هرروز را فقط برای خدا گذاشتم. برمی‌گردم کارهایم را نگاه می‌کنم. از خودم می‌پرسم: کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم؟

شهید مصطفی ردانی‌پور

انصافاً من هرروز چه‌قدر اختصاصی برای خدا وقت می‌ذارم؟

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی