حکایت ۲۰۲ | سخن‌چین بدبخت!

سخن­‌چین بدبخت!

 «مردی بنده­‌ای فروخت، به خریدار گفت: «این بنده هیچ عیبی ندارد جز سخن‌چینی.» خریدار گفت: «راضی شدم.» پس آن را خرید و برد. چند روزی که از این گذشت، روزی آن غلام به زن آقای خود گفت: «من یافته‌­ام که آقای من تو را دوست ندارد! و می‌­خواهد زنی دیگر بگیرد.» زن گفت: «چاره چیست؟» گفت: «قدری از موی زیر زنخ (چانه) او را به من ده تا به آن افسونی خوانم و او را مسخر تو گردانم.» زن گفت: «چگونه موی زیر زنخ او را به دست آورم؟» گفت: «چون بخوابد، تیغی بردار و چند موی از آنجا بتراش و به من رسان.» بعد از آن به نزد آقا رفت و گفت: «زن تو با مرد بیگانه طرح دوستی افکنده و اراده کشتن تو کرده‌­است. چنانچه خواهی صدق من بر تو روشن شود، خود را به خواب وانمای و ملاحظه کن.» مرد به خانه رفته چنین کرد. زن را دید با تیغ بر بالین او آمد. یقین به صدق غلام کرده، بی محابا از جا برخاست و زن را به قتل رسانید. در ساعت، غلام خود را به خویشان زن رسانیده، ایشان را از قتل زن اخبار نمود. ایشان آمده شوهر را کشتند. شمشیرها در میان قبیله زن و شوهر کشیده شد و جمعی کثیر به قتل رسیدند.»
منبع: کتاب معراج السعاده

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی