دو روز بعد از مراسم عروسیمان که هنوز گاز خانهمان وصل نشده بود، صبح بلند شدم دیدم آقا مصطفی خانه نیست. زنگ زدم بهشان. گفتند: «بچهها را بردم اردو!» گفتم: «آخر مرد مؤمن! گاز خانهمان هنوز وصل نشده، آنوقت بچهها را بردی اردو؟» گفتند: «آخر اگر الآن نمیبردم، دیگر میخورد به ماه رمضان و دیگر نمیشد اردو ببریم.»
زندگیشان وقف بسیج بود.
نقل از همسر شهید سید مصطفی صدرزاده
نظرات (۰)