مردی یک جواهر زیبا و ارزشمند یافت. میخواست آن را به حاکم شهرشان هدیه کند؛ چون میپنداشت عنایت و توجه حاکم را همراه خواهد داشت. حاکم از پذیرفتن او خودداری کرد. خیلی تعجب کرد. چند وقت بعد دوباره اجازه خواست نزد حاکم برود. حاکم او را به حضور پذیرفت. جواهر را تقدیم حاکم کرد و هیجانزده گفت: «یک جواهرفروش ارزش این جواهر را تخمین زد و به من اطمینان داد جواهری بسیار گرانبهاست.»
حاکم گفت: «ارزش جواهر را تکذیب نمیکنم، اما غلبه بر حرص و طمع برای من ارزشمندتر است. به عقیده تو این جواهر ارزشمند است. اگر آن را به من هدیه کنی، هر دوی ما آن چیزی را از دست خواهیم داد که برایمان ارزش دارد. بنابراین نمیتوانم این جواهر را از شما بپذیرم.»
نظرات (۰)