پرستاری تازه به بیمارستان رفته بود. نیمهشب، سرپرستار بخش صدایش کرد و او را به بالین بیماری فرستاد تا نبض او را بگیرد. اتاق، با روشناییِ یک شبخواب روشن بود. او آرام آرام بالای سر بیمار رفت. به آرامی انگشتانش را روی نبض بیمار گذاشت و آماده شد که نبض بیمار را بشمارد. ولی حس کرد نبضی در کار نیست و دست بیمار کاملاً سرد است. هول کرد و پیش خودش گفت شاید بیمار فوت شده است. سریع رفت تا از اتاق بیمار خارج شود و به سرپرستار اطلاع بدهد. بیمار او را صدا زد و گفت: خانم پرستار! نترسید، دست من مصنوعی است!
نظرات (۰)