حکایت ۲۰۴ | هم نشین خوب

هم­نشین خوب

زاهدی گفت­: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم. پرسیدمش: «اینجا چه می­کنی؟»

گفت: «با مردمانی هم­نشینی همی­کنم که آزارم نمی­دهند، اگر از عقبی غافل شوم، یادآوری‌ام می­کنند و اگر غایب شوم، غیبتم نمی­کنند.»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۸/۰۸/۲۵

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی